كيانكيان، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

تجربيات مادرانه وكيان رضا و شایان

زندگی کیان (کیان و کرم ضد آفتاب مامان)

 نازنین پسر من روز دوشنبه (٦/٨/ ٩٢) یک لحظه از تو غافل شدم. فکر کنم تو آشپزخونه بودم. دیدم از سرو صدایت نمی آید.( وقتی ساکت باشی و جواب مرا هم ندهی ، شصتم خبردار می شود که تو مشغول انجام کاری هستی که نباید باشی. و فکر می کنی اگر جواب مرا ندهی من هم تو را نمی بینم و می توانی کارت را ادامه دهی) به قول تو ( خولاصه) آمدم تو اتاق خواب و تو را با این قیافه در حالی که کرم ضد آفتاب من در دستت بود، دیدم. واویلا واویلا. تازه تو عکس حجم کرمی که روی صورت و دستت بود اصلاً مشخص نیست.  خودت هم کلی غصه داشتی که می خواستی کرم بزنی و این طوری شده.               ...
5 اسفند 1392

زندگی کیان رضا ( اولین آرایشگاه )

نازنین من اولین بار بابابایی تو را بردم آرایشگاه سر کوچه خانه بابایی. خیلی متین و آرام نشستی و حرفی نزدی. آقای آرایشگر هم تا توانست زحمت کشید و سشوار و مرتب کردن و فر دادن موها و .... واست یک هدیه گرفته بودم که دادم آقای آرایشگر داد به تو. هدیه تو یک ماشین لباسشویی اسباب بازی بود که تو از چرخیدن آن لذت می بری و یک کتاب آموزشی میوه ها.     ...
5 اسفند 1392

زندگی کیان رضا ( نقاشی)

ناز پسر مامان و بابا اینجا نشسته و داره نقاشی می کشه. البته این نقاشی همان سوراخ سوراخ کردن جلد دفتر نقاشی بود که بعد آن را برعکس کرد و روی آن دست کشید و گفت: بیا بیا نگا کن ماما چه تیزه (منظورت درشت بودن کاغذ بود)             ...
5 اسفند 1392

زندگی کیان(رفتن به شکار)

نازنین  من اواسط آذر یک روز جمعه که بابا رفته بود ماموریت تهران. ما خانه مامانی بودیم. صبح با بابایی و مامانی رفتیم شکار. بابایی چند کبک شکار کرد. خیلی به ما خوش گذشت. تو دو بار توی ماشین خوابیدی. عصر حدود ساعت 4 برگشتیم خانه که حسابی خسته و کوفته بودیم......... ولی دیدن کبک ها، شکار کردن و رفتن به گردش در کوه و صحرا تجربه بسیار جالبی برای تو بود. ولی دیدن کبک ها، شکار کردن و گردش در کوه و صحرا تجربه بسیار جالبی برایت بود. توی بار ماشین صبحانه(تخم مرغ بدون نمک) و تو شیر نارگیل خوردیم. مامانی یادش رفته بود نمک بیاورد و لی این تخم مرغه خیلی خوشمزه تر از تخم مرغ توی خانه بود. هوا خیلی سرد بود و بابایی آتیش روشن کرد. جالب ب...
5 اسفند 1392

زندگی کیان رضا ( بازی در پارک)

پسرک مادر یک روز که رفته بودیم خانه مامانی. با هم رفتیم پارک جلوی  خانه مامانی و تو با توپت بازی کردی ومن چند عکس از تو گرفتم. خیلی دوست داشتنی هستی...     ...
5 اسفند 1392

زندگی کیان(اولین اتوبوس سواری و رفتن به کتاب فروشی)

عشق مادر. روز پنج شنبه اول اسفند ماه 1392 با هم رفتیم اتوبوس سواری. برای اولین بار شال و کلاه کردیم و از خانه تا میدان آزادی را پیاده رفتیم. هروقت خسته می شدی می گفتی:ماما مشید بگلم کن. من می گفتم برسیم به اون مغازه بغلت می کنم و تو صبورانه تا رسیدن به مغازه مورد نظر منتظر می ماندی و می گفتی :حالا رسیدیم. در میدان آزادی هم اتوبوس پاسداران را سوار شدیم و ابوذر پیاده شدیم. اول که گذاشتمت روی صندلی از صدای اتوبوس و تکان های آن نگران شدی و گفتی بلیم خونه.بعد که بغلت کردم آروم شدی.رفتیم شهر کتاب و تو کلی بین کتاب ها خوش گذروندی. کلی کتاب دیدی و این ور و اون ور رفتی. بعد هم کتاب کدو قل قله زن را خریدی( خودت به آقای فروشنده پول دادی و چقدر احسا...
5 اسفند 1392

زندگی کیان رضا ( گرفتن از پوشک)

پسرک ناز مادر. عشق من یک معضل بزرگی که من با اون دست و پنجه نرم می کنم از پوشک گرفتن توست. تابستانی که گذشت، در تیر ماه من تلاش کردم قبل از دو سالگی تو این کار را انجام دهم. حدود یک ماه به سختی تلاش کردم. 1. هرروز زمان جیش کردن و پی پی کردن تو را یادداشت کردم .طبق آن ها پوشک بستم و حدود نزدیک به آن بردمت دستشویی. 2. هر ده دقیقه یک بار تو را به دستشویی بردم. 3. شورت آموزشی خریدم برایت و مرتب به دستشویی بردمت. 4. واست برچسب حیوانات خریدم و هر بار که در دستشویی جیش می کردی یکی را به عنوان جایزبه دیوار دستشویی می چسباندی، دستشویی شده بود یک جنگل از شیر و ببر و پلنگ تا مرغ و خروس و کلاغ. همه جور جونوری توش چسبونده بودی. اما نتیجه ای...
25 بهمن 1392

زندگی کیان( تاسوعا 90)

کیان مادر این عکس تو در صبح روز تاسوعا است. کنار خونه عموجون. با زنجیری که مامانی برایت خریده بود. ان شاءا... امام حسین نگهدارت باشه.   ...
26 آذر 1392

زندگی کیان( رفتن به کوشه)

پسرک نازنینم در ماه مهر به همراه مامانی و بابایی، دایی فرهاد و فرشیدو مامان و بابا رفتیم کوشه. توی باغ کلی انار چیدیم و تو و امیر طاهر تا جایی که توانستید گل  و خاک بازی کردید و چقدر لذت بردید....... اصلاٌ نمی شد شما را از توی باغ آورد بیرون، به بهانه رفتن کنار جوی آب و سنگ انداختن در آن، شما را آوردیم بیرون . کنارجوی آب هم یه عالمه بازی کردی و همش سنگ انداختی تو جو که قلوپ ( به قول خودت گلوپ) صدا بده. بعد هم با امیر طاهر به دیدار الاغ رفتید که با کمال تعجب تو با قدرت نزدیک الاغ ماندی ولی امیر طاهر ترسید و فرار کرد.         ...
26 آذر 1392