زندگی کیان(رفتن به شکار)
نازنین من
اواسط آذر یک روز جمعه که بابا رفته بود ماموریت تهران. ما خانه مامانی بودیم. صبح با بابایی و مامانی رفتیم شکار. بابایی چند کبک شکار کرد. خیلی به ما خوش گذشت. تو دو بار توی ماشین خوابیدی. عصر حدود ساعت 4 برگشتیم خانه که حسابی خسته و کوفته بودیم.........
ولی دیدن کبک ها، شکار کردن و رفتن به گردش در کوه و صحرا تجربه بسیار جالبی برای تو بود.
ولی دیدن کبک ها، شکار کردن و گردش در کوه و صحرا تجربه بسیار جالبی برایت بود. توی بار ماشین صبحانه(تخم مرغ بدون نمک) و تو شیر نارگیل خوردیم. مامانی یادش رفته بود نمک بیاورد و لی این تخم مرغه خیلی خوشمزه تر از تخم مرغ توی خانه بود. هوا خیلی سرد بود و بابایی آتیش روشن کرد.
جالب بود که اصلاً از کبک نترسیدی و خیلی راحت با آن ارتباط برقرار کردی.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی