زندگی کیان(اولین اتوبوس سواری و رفتن به کتاب فروشی)
عشق مادر. روز پنج شنبه اول اسفند ماه 1392 با هم رفتیم اتوبوس سواری. برای اولین بار شال و کلاه کردیم و از خانه تا میدان آزادی را پیاده رفتیم. هروقت خسته می شدی می گفتی:ماما مشید بگلم کن. من می گفتم برسیم به اون مغازه بغلت می کنم و تو صبورانه تا رسیدن به مغازه مورد نظر منتظر می ماندی و می گفتی :حالا رسیدیم. در میدان آزادی هم اتوبوس پاسداران را سوار شدیم و ابوذر پیاده شدیم. اول که گذاشتمت روی صندلی از صدای اتوبوس و تکان های آن نگران شدی و گفتی بلیم خونه.بعد که بغلت کردم آروم شدی.رفتیم شهر کتاب و تو کلی بین کتاب ها خوش گذروندی. کلی کتاب دیدی و این ور و اون ور رفتی. بعد هم کتاب کدو قل قله زن را خریدی( خودت به آقای فروشنده پول دادی و چقدر احسا...
نویسنده :
مهشيد
16:07