كيانكيان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

تجربيات مادرانه وكيان رضا و شایان

زندگی کیان (از پوشک گرفتن2)

  گل مادرٰ پسر نازم من بالاخره بعد از زحمات بسیار زیاد توانستم شما را از پوشک بگیرم. بابا مرتضی در اواخر مرداد نود و سه 10 روز تعطیلی داشت و ما قرار گذاشتیم آن روزها تو با پوشک خداحافظی کنی. اما بسیار زودتر از این حرف ها و به سادگی این اتفاق افتاد. بابا و خانواده اش حدود 23 خردادبه مکه رفتند و من و تو به خانه مامانی نقل مکان کردیم. روز بعد از رفتن باباٰ رفتیم رچ. آن جا دیگر تو را پوشک نکردم و عهد کردم زود زود تو را به دستشویی ببرم. خدا را شکر خیلی خوب همکاری کردی و من مرتب تورا بردم دستشویی یا اگر با دستشویی فاصله گرفته بودیم (با کمال ادب و احترام به محیط زیست) به درختای تشنه آب دادیم.خلاصه تا شب پوشک نبستیٰ خانه هم که آمدیم...
17 شهريور 1393

زندگی کیان(رفتن به پارک)

عشق مادر این عکس روزی هست که به همراه بابا رفتیم پارک توحید. اونجا تو با وسایل بازی مخصوص کودکان کلی بازی کردی و از سر سره های کوچک سر می خوردی و دوست داشتی با بچه ها دوست شوی، ولی آن ها میرفتند پی بازی خودشان و تو غصه دار می شدی. دوست داشتی از قسمت بالای سرسره که خیلی بلند بود دنبال بچه ها بالا بروی ولی من و بابا به سختی جلوی تو را می گرفتیم. آخر آنجا خیلی بلند بود و بین میله های آن که باید از روی آن ها رد می شدی فاصله زیاد بود، ما هم که نمی توانستیم با تو بالا بیاییم آخر آن جا برای بچه ها بود. تو برای هر وسیله بازی کنجکاوی می کردی و می خواستی از قسمت های آن سر در بیاوری،خصوصا این مدل که تو عکس دیده می شه. مرتب آن ها را می چرخاندی....
9 تير 1393

زندگی کیان (کیان و کرم ضد آفتاب مامان)

 نازنین پسر من روز دوشنبه (٦/٨/ ٩٢) یک لحظه از تو غافل شدم. فکر کنم تو آشپزخونه بودم. دیدم از سرو صدایت نمی آید.( وقتی ساکت باشی و جواب مرا هم ندهی ، شصتم خبردار می شود که تو مشغول انجام کاری هستی که نباید باشی. و فکر می کنی اگر جواب مرا ندهی من هم تو را نمی بینم و می توانی کارت را ادامه دهی) به قول تو ( خولاصه) آمدم تو اتاق خواب و تو را با این قیافه در حالی که کرم ضد آفتاب من در دستت بود، دیدم. واویلا واویلا. تازه تو عکس حجم کرمی که روی صورت و دستت بود اصلاً مشخص نیست.  خودت هم کلی غصه داشتی که می خواستی کرم بزنی و این طوری شده.               ...
5 اسفند 1392

زندگی کیان رضا ( اولین آرایشگاه )

نازنین من اولین بار بابابایی تو را بردم آرایشگاه سر کوچه خانه بابایی. خیلی متین و آرام نشستی و حرفی نزدی. آقای آرایشگر هم تا توانست زحمت کشید و سشوار و مرتب کردن و فر دادن موها و .... واست یک هدیه گرفته بودم که دادم آقای آرایشگر داد به تو. هدیه تو یک ماشین لباسشویی اسباب بازی بود که تو از چرخیدن آن لذت می بری و یک کتاب آموزشی میوه ها.     ...
5 اسفند 1392

زندگی کیان رضا ( نقاشی)

ناز پسر مامان و بابا اینجا نشسته و داره نقاشی می کشه. البته این نقاشی همان سوراخ سوراخ کردن جلد دفتر نقاشی بود که بعد آن را برعکس کرد و روی آن دست کشید و گفت: بیا بیا نگا کن ماما چه تیزه (منظورت درشت بودن کاغذ بود)             ...
5 اسفند 1392

زندگی کیان(رفتن به شکار)

نازنین  من اواسط آذر یک روز جمعه که بابا رفته بود ماموریت تهران. ما خانه مامانی بودیم. صبح با بابایی و مامانی رفتیم شکار. بابایی چند کبک شکار کرد. خیلی به ما خوش گذشت. تو دو بار توی ماشین خوابیدی. عصر حدود ساعت 4 برگشتیم خانه که حسابی خسته و کوفته بودیم......... ولی دیدن کبک ها، شکار کردن و رفتن به گردش در کوه و صحرا تجربه بسیار جالبی برای تو بود. ولی دیدن کبک ها، شکار کردن و گردش در کوه و صحرا تجربه بسیار جالبی برایت بود. توی بار ماشین صبحانه(تخم مرغ بدون نمک) و تو شیر نارگیل خوردیم. مامانی یادش رفته بود نمک بیاورد و لی این تخم مرغه خیلی خوشمزه تر از تخم مرغ توی خانه بود. هوا خیلی سرد بود و بابایی آتیش روشن کرد. جالب ب...
5 اسفند 1392

زندگی کیان رضا ( بازی در پارک)

پسرک مادر یک روز که رفته بودیم خانه مامانی. با هم رفتیم پارک جلوی  خانه مامانی و تو با توپت بازی کردی ومن چند عکس از تو گرفتم. خیلی دوست داشتنی هستی...     ...
5 اسفند 1392